گل پسری

ساخت وبلاگ
آتلیه آسمان

تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 | نویسنده : انسیه

بازدید : 19 مرتبه

سلام عشق مامان و بابا قربونت بزن که سه ساله شدی .مامانی تو این هفته های اخیر همش ذهنم درگیر تولد شما بودش که یه مهمونی دور همی بگیریم که به شما خوش بگذره.متاسفانه یکی از بارهای ارسالی بابا دو روز بعد عقد عمه واژگون شده بود و بابا هم ذهنش درگیر این مسئله هستش.دیروز نشستم پای سجاده بعد نماز دعای روزانه ام رو خوندم و با خدا درد ودل کردم بارون می بارید و در رحمت خدا باز بود.تا ساعت سه که امضا تولدت  بود مشغول دعا و ذکر بودم خیلی آروم شده بودم.بلند شدم و سرت رو بوسیدم و تولدت بهت تبریک گفتم.بعد کلی دلتنگی من و شما به اصرار بابایی رفتیم شهر بازی های پر سان.ماشاالله بارون شدید می بارید.تو راه خوابیدی رسیدیم خوشحال شدی.و شاید یه ساعتی بازی کردی بعد بابایی گفت بریم خونه عمه پوران .عمو حمید ببینیم.شما به خاطر بازی با فرنام خیلی خوشحال شدی.بارون خیلی شدید شده بود و منم کلی دلم گرفته بود رفتیم بالا و یک ساعتی نشستیم.بخاطر مشکل عمو موقع خداحافظی عمه پوران و عمه مهناز و زن عمو و من خیلی گریه کرده بودیم.شب الهی بود و شما ناراحت شده بودی می گفتی چرا عمه پوران گریه کرد گفتم پیاز تند بود چشمش سوخت اشک ریخت شما گفتی دیگه من پیاز تند نمی خورم دیگه دوستش ندارم.فدای دل مهربومهربو نت بشم. عمو پنجاه و عمه پوران سی به شما هدیه داد .شما هم به زن عمو پنجاه به مناسبت تولدش هدیه دادی.بعد عمو اینها رو رسوندیم خونه شون شما همچنان ذوق دیدن فرنام داشتی و بازی میکردی.بعدش بابایی اصرار کرد شام بخوریم.دو تا ساندویچ چیز برگر بزرگ سفارش داده بود به همراه سالاد و ترشی و شما هم گفتی فقط سیب زمینی میخورم. غذاش خوشمزه بود ولی ماشالله خیلی زیاد بود.تو بهار بود .همچنان بارون شدید می بارید و شما تو بغلم بعد کلی قل خوردن خوابیدی.ما تا ساعت دو نیم با مرور این اتفاق های تلخ خوابیدیم.از خدا میخوام به عزت  و آبرو و اعتبار حکم باب الهوائج بودن حضرت رقیه گرفتاری ها از در خونه بیرون بره.دلخوش آرامش و حال خوب همراه عشق به خونه برگرده مشکل عمو حل بشه .گره از مشکل بابا به عزت حضرت رقیه و به حرمت آبروی حضرت ابوالفضل العباس باز بشه و یه مهمونی به مناسبت سه سالگیت بخاطر خوشحالی دلت بگیرم و سفره مون و نذر و هدیه حضرت رقیه کردم.ان شاالله  این اتفاق  خوب بیفته



موضوع :

تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 | نویسنده : انسیه

بازدید : 21 مرتبه

سلام گل پسر مامان ۲۲ آذر روز دوشنبه ساعت پنج تا هفت مراسم عقد مهناز تو دفترخانه برج هروی بود صبح ساعت یازده من و شما رفتیم آرایشگاه میکاپ صورت تقریبا ساعت یک کارهام تموم شد آژانس گرفتیم و آمدیم خونه بابایی هم رسید و گفت سریع آماده بشیم بریم آتلیه. عمه مریم و همسرش هم با ما اومدن.تو عکاسی هواپیمای چوبی بود شما خیلی خوشت اومد و باهاش عکس گرفتی دو تا فیگور هم سه تابی عکس انداختیم.داشتیم میومدیم بیرون گفتی خوش گذشت.الهی فدای این خوش زبونی ات بشم.به ترافیک بدی برخورد  کردیم. خداروشکر به موقع رسیدیم و بعد ما مامان بزرگ و عمه ایران و عمه پوران رسیدند.عمه مهناز خیلی ناز و شیک شده بود براشون عقد آریایی  خونده بود اولین بار بود می دیدم سوگند  و عهد و پیمان خیلی جالب و دلنشینی  بود از خدا  خواستم.ان شاالله بزرگ بشی و برات عقد آریایی بگیریم بابا سعید با کت و شلوار و کروات دیدی گفتی داماد شده خوشگل شده.به خودت هم می گفتی پاپیون دارم داماد شدم.تایمش کم بود ولی خوش گذشت. بعد رفتیم خونه عمه پوران نیم ساعت نشستیم و برگشتیم خونه.ان شاالله عروس و داماد خوشبخت بشن.الهی بخت و اقبال همه ی دختر و پسرها و پسر گل خودم بلند باشه.ان شاالله



موضوع :

تاريخ : شنبه 20 آذر 1395 | نویسنده : انسیه

بازدید : 28 مرتبه

سلام آقا پسر گل غروب چهارشنبه یگانه تماس گرفت و گفت تهران هستن فردا ناهار میان خونه ما .شما گفتی ژله تولد درست کن با هم ژله تو فالب داکی درست کردیم پنج شنبه ساعت هفت و نیم بیدار شدم شروع به غدا پختن و تمیز کردن و آماده کردن وسایل کردم موقع ظهر مهمون ها رسیدن شما هم مدام میگفتی علی اصغر بیاد باهم بازی کنیم علی اصغر ماشین آمبولانس برداشتدوتایی به توافق نرسیدین و مهران مجبور شد علی اصغر تو سرما ببره بیرون آروم بشه خداروشکر بعدش با هم سازش داشتی و بازی فکری آورده بودی بهش یاد داده بودی کلی ذوق میکردی که بهش یاد دادی ماشین بازی هم کردین نگران بهم ریختگی وسایلت هم بودی میگفتی مامان علی اصغر وسایل منو بهن ریخت بریم مرتب کنیم شام بابایی کباب درست کرد دو تایی پیش یگانه نشستین بهشرمیگفتی برات خورد کنه و میخوردی خداروشکر خوب خوردین داشاتن میرفتن میپرسیدی مامان کجا میخوان برن تا سر خیابون باهاشون رفتیم شما از  پشت ماشین اونها رو نگاه میکردی خوشحال میشدی که دنبال ما دارن میان بعد که خیالت راحت شد نشستی و از خستگی بازی خوابت برد.الهی همیشه دلت خوش و حالت خوب باشه.ان شاالله



موضوع :

تاريخ : شنبه 20 آذر 1395 | نویسنده : انسیه

بازدید : 9 مرتبه

سلام عزیز مامان صبح روز دوشنبه بعد صبحانه با هم رفتیم برای بابایی هدیه بخریم شما خیلی خوشحال بودی و مدام میگفتی تولد بابایی میخوایم براش هدیه بخریم بعد کلی دیدن لباس ها یه شلوار طوسی و پیداهن طوسی براش خریدیم البته به شرط که اگه از طرحش خوشش نیومد یا اندازه اش نبود قابل تعویض باشه اومدیم خونه .ناهار خوردیم و دوش گرفتیم بابایی اومد گفت بریم قم من هم وسایل راه را آماده کردم و تقریبا ساعت پنج و نیم غروب بود که راه افتادیم.ساعت هفت داخل حرم بودیم بابایی گفت نیم ساعت تو حرم باش بعد برگرد صحن منم رفتم زیارت و دعاهام رو سریع خوندم برگشتم دیدم با بابایی داره بازی میکنی ظاهرا بهت خوش گذشته بود تا بازی میکردی منم نمازهام رو خوندم موقع برگشت رفتی دم دفتر که موقع رفتن نذری داده بودیم خادم به شما شکلات داده بود گفتی بازهم شکلات میخوام.خادم یه فیش غذا هم به شما داد رفتیم مهمانسرا.من خوشحال شدم که مهمون حضرت معصومه شدیم و غذای تبرک میخوریم کتلت خیارشور گوجه و زیتون به همراه نون بود شما نون خالی و زیتون و خیارشور خوردی من و بابایی سیر شده بودیم بعد به بابایی گفتی کباب جیگر میخوای برات سفارش جیگر و بال داد خداروشکر خوشت اومد خوردی برگشتیم داخل ماشین حسابی شیرین زبونی کردی و کادوی بابایی با کلی ناز و شیرین زبونی بهش دادی بعدش بهش گفتی بابایی از من تشکر کن برات هدیه خریدم رفتیم ماه و مهر اونجا هم کلی بازی کردی بعد رفتیم مهتاب بابایی دلش طاقت نیاورد و برات بازی فکری خیلی خوب مارک خرید به همراه پازل و جامدادی مکویین دل تو دلش نبود که برات هدیه بخره بعدش راهی خونه شدیم بابایی تا رسید لباس هاشو پوشید شلوارش تنگ بود .شنبه ظهر بابایی زنگ زد گفت آماده بشین بریم مغازه لباس تعویض کنیم شما خیلی ناراحت شدی گفتی بابایی که خیلی خوشش اومد از هدیه اش چرا ببریم گفتم سایزش نیست بریم سایزش بخریم باز هم میگفتی نبریم بابایی خوشش اومده بود خلاصه رفتیم مغازه و بابایی شلوار لی ترک انتخاب کرد به قول شما ان شاالله مبارک اش باشه و تو شادی بپوشه.الهی به حرمت حضرت معصومه شر شیطان و جن و انس از خونه ما هم بیرون بره ان شاالله



موضوع :

تاريخ : يکشنبه 7 آذر 1395 | نویسنده : انسیه

بازدید : 12 مرتبه

سلام عزیز دل مامان چهار روز مونده بود به اربعین قرار شد به اتفاق عمه اینها و مامان بزرگ بریم شمال .حدود ساعت دو بعدازظهر پنج شنبه آماده شدیم و راهی خونه عمه پوران شدیم که به همراه عمه پوران و عمه ایران و مامان بزرگ بریم شمال تو راه بودیم که خاله سمیرا زنگ زد و گفت دایی مهدی رسیده خونه بینهایت خوشحال شده بودم قبل اربعین به حکم دعای مادرجون معجزه اتفاق افتاده بود گره ای که دستان هیچ کس باز نمیشد طی اراده خداوند به آسانی باز شد بالاخره بعد یک سال و سه ماه دلمون شاد و لب مون خنده و غصه از دلمون دور شد.الهی هزار بار شکر الهی به شفاعت آقا امام حسین تو هیچ خونه ای گرفتاری نباشه ان شاالله.خلاصهساعت چهار حرکت کردیم و بعد سپری کردن ترافیک حدود ساعت نه به ف یدونکنار رسیدیم بعد رسیدن ما عمو حمید اینها هم حرکت کردن.من دل تو دلم نبود که زودتر بریم خونه مادرجون .شب من و شما و زن عمو لیلا کنار هم خوابیدیم تا اذان صبح من و زن عمو مشغول صحبت شده بودیم.برای صبحانه بیدار شده بودیم هوا سرد شده بود تو تراس نشستیم و صبحونه خوردیم بالاخره ساعت دوازده و نیم ظهر رسیدیم خونه مادرجون با وجود دایی مهدی یکبار دیگه خونه پر شده بود خونه جون گرفته بود صدای خنده بلند شده بود فقط جای پدرجون حسابی خالی بود.بعد مدت ها ناهار دسته جمعی خونه مامان به ما مژه داده بود و با آرامش دور همی غذا خوردیم.غروب بامادرجون رفتیم خونه بابابزرگم متاسفانه حالش خوب نبود قدرت تکلم و ادارش رو از دست دا ه بود بینهایت ناراحت شدم بعد اذان مغرب برگشتیم خیلی خیلی بارون میبارید آخر شب دوباره رفتیم فریدونکار شبه رفتیم کنار ساحل بارون نم نم میبارید به اتفاق بچه ها یه کم بازی کردیم بعد رفتیم بازارشون ماهی خریدیم برای ناهار .خداروشکر شما و فرنام حسابی خوردید بعد دوتایی مشغول بازی شدید.بعد شام رفتیم خونه مادرجون قبلش رفتیم پیش دایی مهدی شب اربعین بود و دلم شکسته بود یه بار دیگه به خدا متوسل شدم و دعا کروم شب تلخی بود.روز اربعین ناهار پیش مادرجون بودیم بعد ناهار مادرجون رسوندیم خونه دایی محمد روضه ما رفتیم سر خاک پدرجون بارون میبارید منم دستام تو آرامگاه بردم بالا و دعا کردم .خلاصه بعدش رفتیم پیش عمه ها داشتن ناهار میخردن منم وسایل هامون را جمع کردم و ساعت چهار به سمت تهران حرکت کردیم ماشاالله بار ون شدید میبارید و بینهایت سرد شده بود خیلی ت افیک بود ساعت یک نیمه شب رسیدیم خونه .خیلی خسته شده بودیم.بعد اومدن ما شمال برف بی سابقه ای بارید طوری که گاز و آب و برق قطع شده بود تهران هم شدید سردشد طوری که از اون روز تا بحال من هنوز گررررم نشدم.دلم کرسی خونه مادرجون میخوا دددددددددد



موضوع :

تاريخ : شنبه 22 آبان 1395 | نویسنده : انسیه

بازدید : 13 مرتبه

سلام آرتین بازی گوش من امروز داشتیم از مهد برمیگشتیم و منتظر بابایی بودیم تقریباساعت یک بود دایی نهدی با کلی ذوق و هیجان زنگ زد و گفت مشکلم داره حل میشه .بعدش ماملن تماس گرفت ا ز خوشحالی گریه میکرد و نمیتونست صحبت کنه من بهش تبریک گفتم .اون لحضه از خدا خواستم خدا هیچ مادری رو گزفتار بچه اش نکنه که به حال و روز مادرم گرفتار بتشه ...ان شاللِه..موقع نماز شکر خوندم.خدایا شکرت که از این گوشی خبر خوس 



موضوع :

تاريخ : شنبه 22 آبان 1395 | نویسنده : انسیه

بازدید : 12 مرتبه

چهارشنبه غروب که دم در خونه ماملن بزرگ رسیدیم خاله نه جبین زنگ زد و گفت ماملن حالش خوب نیست زانوش درد گرفته نمیتونه راه بره دندون هاش چرکی شده صورتش ورم کرده من خیلی دلنگران و ناراحت شده بودن و کلی ترسیده بودم خداییی نکرده زیر بار اینهمه غصه و غم سکته نکنه .خلاصه با همه نگرانی تا پنج شنبه غروب تحمل کردین و بخشی از وسایل عمه مهناز جمع کردیم و راهی شمال شدیم تقریبا ساعت یازده شی رسیدیم مامان وقتی ما رو دید دلش آروم شده بود.میگفت شب که پیشم خوابیدن نصف مریضی ام از بین رفت.صبح جمعه رفتیم امیر کلا بازار ماهی دریایی و پرورشی خریدیم خاله مه جبین خیلی خسته شده بود همه شون را با ما پاک کرد و شست.شنبه صبح برگشتسم تهران.سفر کوتاهی بود ولی به مامان یه دنیا آرامش داده بود الهی به عژت و آبروی باب الهوایج حضرت فاطمه زهرا همه ی مادر ها تنشون سالم ودلشون خوش و عمر باعزت و طولانی داشته باشن و لحضه ای گزفتار اولاد نباشن علی الخصوص مامان من....ان شاالله



موضوع :

تاريخ : شنبه 22 آبان 1395 | نویسنده : انسیه

بازدید : 10 مرتبه

سلام سلام گل پسر که میگیم عمه مهناز میخواد عروس بشه میگی من میخدام عروس بشم .روز چهار شنبه بایایی تماس گرفت و گفت برای مهناز میخوار خواستگار بیاد گفتن شاید ما باشیم .منم جهت احتیاط غروب که برای کارهای تمدید کارت گواهینامه رفتیم بیرون .بهد از تموم شدن کارمون رفتم آرایشگاه.دقیقا اولین جمعه بعد عاشورا بورد. جمعه صبح رفتیم بابایی یه کم از خرید های عمه رو انجام داد .در حالی که دلش میخواست تو مراسم باشه رفتیم بیون به همراه سارا .بعدش رفتیم شوش و بابایی ماهی تابه مرغ پز دو ماهی پذر صورتی  خرید.آخر مراسم زنگ زدن به بایایی و گفتن بریم خونه عنو خمید به اتفاق سازا و شاهد رفتیم محند آقا خونه شون مونده بود به نظرم شبیه مرفسور سمیعی بودش .مهربون و خونگرم بود عمو کباب سفارش داد دور هم شام خوردیم و بعدش برگشتیم خونه



موضوع :

تاريخ : شنبه 22 آبان 1395 | نویسنده : انسیه

بازدید : 8 مرتبه

سلام گل پسر من الان با کلی تاخیر که دارم برات مطلب مینویسم تقریبا یک هفته مونده به اربعین حسینی.روز سوم محرم من روزه داشتم .کنی از افطارم خورده بودم که شما گفتی بریم بیرون بابایی گفت بچه حوصله اش سر رفته بریم بیرون در حالی که دلم میخواست باز هم یه لیوان چای بخورم قبول کردم و رفتیم .سر خیابان تکیه امام حسین بود و شما گفتی من چای امام حسین میخوام .بابایی گفت برای من نگیر من دو لیوان برای خودم و شما گرفتم تا نشستم تو ماشین و بابایی ماشین روشن کرد و حرکت کرد چایی ها ریخت روی کجفت کشاله ران هام .خدا ناله میزدم و اشک میریختم بابایی سریع شلوارم در آورد تا داخل بیمارستان رفتیم و بالا نرفتم چون شلوار نداشتم سخت ام بود .اومدیم خونه فقط گریه میکردم بی نهایت میسوخت بابایی سریع رفت پماد سوختگی و پماد مسکن خرید بعد سه ساعت یه کم آروم شدم تو خواب از شدا سوزش بیوار میشدم صبح دیدم یه لایه از پوستم افتاد و یه قسمت هایی هم تاول زد .خدا نزدیک بیست روز کارمون شده بود شستن و پماد زدن و پانسمان کردن جای بدی بود پانسمان ها با راه رفتن باز میشد.تنها بودم کسی نبود تو کار خونه کمک ام کنه  و این مدت شما رو هم نمیتونستم ببرم مهد شما هم خسته شده بودی.شب ها تب و لرز میکردم .خلاصه سه تایی دوره سختی پشت سر گذاشتیم در حال حاضر لک قهوه ای رنگ باقی مونده خدا کمک کنه با پماد ترمیمی که میزنم لک سوختگی بر حای نمونه .ارتین جان شما امسال اولین سالی بود که با این ایام ارتباط عالی برقرار کرده بودی خیلی از تکیه ها و هیئت عزاداری که میومدن تو خیابون ها لذت میبردی .تا صدا میشنیدی میگفتی بریم املم حسین.به نذری ها هم میگفتی مال امام حسینه.شب تاسوعا قورمه سبزی درست کردم شما از این حرکت کلی استقبال کردی.روز تاسوعا و عاشورا به همراه بابایی با موتور به مراسم عزاداری میرفتی .یعنی اوج شادیت بی نهایت بود،ان شاالله به حرمت خون حق ابا عبداالله حسین تو هیچ خونه ای گرفتاری و غم نباشه....ان شاالله



موضوع :

تاريخ : دوشنبه 12 مهر 1395 | نویسنده : انسیه

بازدید : 9 مرتبه

سلام عزیز دل مامان ببخشید به دل مشکلات دیر خاطراتت رو دارم ثبت میکنم .مامانی تو ماه شهریور عید قربان رفتیم خونه مادرجون با کلی خواهش و اشک به همراه بابایی پنج روز خونشون بودیم.نیمه اول امسال در کنار لحظات خوب دلشکستگی زیادی سپری کردم ولی امروز روز اول محرم هستش متوسل شدم به دل شکسته حضرت زینب خدا رو به خون حق امام حسین و به حرمت باب الهوائج بودن حضرت ابوالفضل عباس قسمش میدم این روز وشب ها مراد دل همه رو بده مراد دل من که یه روزی مهمون این بزرگواران درگاهش بودم و به حرمت غریبی و بی کسی ام بده و گره از مشکلاتم باز بشه ..ان شاالله..پسر گلم این روزها سرما خورده هستی و کسل دیروز صبح که از خواب پا شدی به من گفتی با موتور بابایی رفتیم جیگر و گوشت خریدیم و گذاشتیم رو فرمونش که نیفته.فدای پسرم بشم که انقدر مسئولیت پذیره .شب هم بردیمت کنار یکی از هیئت ها و چای دارچین با قند خوردی پرچم ها رو دیده بودی میگفتی امام حسینه.پسر جان از نظر روحی خیییییییلی خسته ام کاش زمان برمیگشت به روزهای قبل عقد من و بابایی همه چیز از نو میساختیم



موضوع :
صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 ... 10 صفحه بعد
گل پسری...
ما را در سایت گل پسری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9nazpesari0 بازدید : 32 تاريخ : جمعه 12 خرداد 1396 ساعت: 2:16